نازنیننازنین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

نازنین جون

جیگرمی میدونی؟

ما خیلی دوست داریم مخلیصیم جیگرم..نفس مامان به نفست بندِ..دلبندم جون مامان به جونت بندِ قربونت بره مادرکه همه شوما رو خالی کردی رو فرش اشپزخونه فدات بشم وقتی هرروز میری و سفره ناهارو پهن میکنی(همه نمکدونم خالی کردی رو سفره) قربونت برم هروقت میخوای برنج بخوری واسه خودت سفره میندازی   ...
29 آذر 1391

امروز نازنین با غر غر بیدار شده مثل خیلی روزا

امروز 3 شنبه اس وروجک بانوی ما خیلی غر میزنه البته الان ارومتره  داره با عروسکاش بازی میکنه مامان سادات امروز زودتر بلندشدو یه کاستر  یه  فرنی خوشمزه واسه جیگر بانوی گرسنه درست کرد روش رو هم کلی تزیینات انجام داد عکسهای ادمک و البته با کاکایو و چیزای دیگه جاتون خالی خیلی خوشمزه بود بفرمایین بازم داریم اول   مامانی نازنین و بقلش کرده میخونه لالا لالایی غر غر میکنه نازنین دختر ..لالالالایی چشماش چه نازه دختره نازم نازنینم تکرار میکنه میگه غ ُ غُ می اونه اما یه حالی میکنه نگو وقتی بقله مامانیه و واسش لالایی میخونه مامان جون خب دخترمون دلش میخواد شعر  بخونه دوم اینکه با هم نشستیم جلوی بخاری دو تا فنجون ...
28 آذر 1391

برای دخترم شیرینم.دلبندم.میبوسمت میبویمت جان مادر

. تو را سخت میان اغوشم میفشارم..دوستت دارم.. تنت داغ و تبدار  و بیمار .. و من بغض دارم..بغض  ِپنهان.. میبویمت ..میبوسمت..مینوشمت... چه شیرین است لبهایت میدانی ؟عشق تو شیرین است زیبایم.. عشق تو داغ  است  گرم است مهربانم..نازنینم.. عشق تو ناب است ماه و مهتابم.. عشق  تو پاک است ..شیرین تر از جانم.. دلم میان سینه میتپد برایت میزند با شوق و من هرلحطه با تو در اسمانم..نازنینم.. میدانی..اخر؟ ..فراوان دوستت دارم. مثل عکس ماه درآب.. مثل حوض ماهی..مثل ..موج ِ دریا.. نه فراوانتر..  دوستت دارم.. چنان سخت بیماری جان مادر ... براشفتم ..نخوابیدم..و بربالینت بیدارم ...
27 آذر 1391

ما برگشتیم

سلام از امروز تصمیم گرفتیم هر روز یه پست بنویسیم وقتی مامانی میاد سراغ نت چی میشه؟ چیزی نمیشه که نازنین لیوان اب پرتقالشو با نی که خیلی هم دوس داره میریزه تو یه بشقاب بزرگ بعد صورتشو دستاشو با اب پرتقال میشوره .. نازنین جونی چیکارا میکنه اینروزا؟ کارای زیادی میکنه مثلا چند روزه صبحها  هرچی میخواد بخوره یه میز شیشه ای میاره میچینه روش صندلیشو پشتش میزاره میشینهرو صندلی دفتر و خودکارم میزاره واسه نقاشی کل میزو پر میکنه با نمکدون بشقاب لیوان  دفتر مثل میزکارمثلِ خاله خاله بازی با خودش و عروسکاش حرف میزنه پوشکشون میکنه کارتهایحیووناتشو میاره تا به مامان بگه همشونو میشناسه یه عالمه پرنده  و حیوونو ...
27 آذر 1391

چقدر خستم اینروزها که تو هم جوجوی من کلافه ای نمیدونم چته نمیدونم از دندوناته پارسال اینموقه کولاک کردم تو خونه تکونی امسال اینقد خستم میکنه از صبح که بیدار میشی کفشاتو دستت میگیری میخوای بری بیرون حوصله خونه رو نداری همش غر میزنی یا باید باهت بازی کنم تازه خوابیدی تاروزشن کردم سیستممو  یهو بیدار شدی یه چیزایی میگفتی میخندیدی با خودم گفتم وای باز زودی بیدار شدی که تا خواستم خاموش کنم یهو دیدم صورتت رو بالشته غرق خوابی جوجه شیطون من یادم نیست شاید 4 ماهگیت بود تو بقلم داشت خوابت میبرد منم که تو بقلم ازت عکس میگرفتم  اینم که فکرکنم  اخرایه اردیبهشت پارسال شایدم دشت شقایقها همون روز بود بعد دشت شقایقها رفتیم ج...
13 آذر 1391

عید شده عید شده

سلام سلام ما اومدیم من و مامانم سال نوتون مبارک عیدتون مبارک عید شده  وای چه روزایه خوبیه همش میریم بیرون خوش میگذره همش مهمون داریم همش مهمونی وای خیلی خوبه خوش به حالمون من که خیلی دوست دارم خیلی خیلی دوست جونیام چه خبرا چه کارا میکنین ؟   این عکس دیروزمه مامانیم گرفته   یه عالمه مهمونی رفتیم دیشبم رفتیم عروسی اینقد خوش گذشت تو تالار همش دوست داشتم برم پیش عروس مامانم هی میومد منو میگرفت اینقد شیطونی کردم که نگو اول هرچی نوشابه بود مینداختم پایین مامانم ور میداشت باز مینداختم ماستا رو هم هی مینداختم یه کارایی میکردم جاتون خالی قبل شام راستی بفرمایین دهنتونو شیرین کنید  دیشب تو تالار این...
13 آذر 1391

اولین دفتر نقاشی اولین مداد شمعی اولین نقاشی من

سلام سلام من اومدم یعنی مامان جونم  دوباره نوشت خب این اولین دفتر نقاشی من که مامان جونم رفته بودیم خرید از یه فروشگاه همین جوری یهو با چند تا سی دی واسم خرید 25 اردیبهشت بود تاریخم زده مامان جونیم یادش بخیر چه حالی کردم هرچی پوستر داشتیم اونروز روش کشیدم اوخ یه حالی داد حسابی چقدر حال داد نقاشی  کشیدن و خیلی دوست دارم یه چیزی هم بگم چند دقیقه بعد نه اثری از جعبه مداد شمعی ها بود ...گوشاتونو بگیرین بد اموزی داره اینم چند دقه بعدش .... ...
13 آذر 1391

تابستون

اینقد شیطون شدم اینقدر تابستون و دوست دارم اینقدر بستنی دوست دارم اینقدر اب بازی دوست دارم اینقدر خوشم میاد با شیلنگ اب بازی کنم تو حموم دلمم نمیخواد کسی موهامو بشوره همش دوست دارم فقط اب بازی کنم خیلی خیلی باز بلوتوس سیستم مامانیم روشن نمیشه از عکس هم خبری نیست این عکس میدونید جریانش چیه  یه روز چند روز پیشا مامانیم  دراز کشیده ازم عکس گرفت منم دوییدم بیام کنار مامانم عکسو ببینم واسه همین من از کادر عکس خارج شدم  اینقدر مامان جونم خندید اخه رفتم  کنارش زل زدم به گوشیش که عکس خودمو ببینم ...
13 آذر 1391